صبح حدود5:30دقیقه 5شنبه24مهر93 میون نوم و یقظه برای نماز بیدار شدم بعدازنماز نگاهی به سماور انداختم.سماور از آب پربود شعله را کمی بالا آوردم،خانم را برای نماز بیدار کردم.خیلی خوابم می آمد آخه شب قبل خیلی دیر خوابیدم بعداز 5ساعت رانندگی مداوم ازدانشگاه با اتل قراضه ام پس از طی 400کیلومتر مسیر کوهستانی ساعت 2صبح به خونه رسیدم.بهرحال سررا به بالش چسباندم ،سررا که بالا آوردم عقربه های ساعت7رانشان میداد،دوباره به زحمت راستیدم سماور جوش بود چای خشک را به همراه سیب خشک داخل قوری انداختم روش آبجوش،دوباره انداختم بالای سماور تادم بکشه.مشغول این کارها بودم که نوریه به من سلام کرد جوابشو دادم وبغلش کردم،3روزمیشدکه ندیده بودمش.نوریه ازاول هم زودترازحسین بیدار می شد شاید بخاطر اینه که شب زودمیخوابه یا شاید چون اتاقش کنار اتاق ماست .
توی این گیرودار سرکارعلیه(خانم را میگم)که ظاهرا بعدمن دوباره خوابیده بود رویت شدبعدسلام وعلیک مستقیم رفت توی آشپزخونه،خلالهای پسته خام را که من از بالای سماور گرفته بودم کارشناسی کرد...
رفتم سراغ حسینم،اتاقش انتهای حاله وبا اتاق ما و نوریه فک کنم 12قدم من فاصله داره برعکس اتاق ما ونوریه که یک قدم نمیشه.حسین را با پتو بغل کردم میدونستم اگه سرش زیر پتو بره جیغش درمیاد بهرحال بیدارش کردم
نون وپنیر وگردوبهمراه حلوایی که خانم روز قبل درست کرده بود را سر سفره دیدم،چای را ریختم طبق معمول 2لیوان بزرگ،یکی من یکی خانم و2استکان برای نوریه وحسین.نوریه قبل از اینکه لب به چایی بزنه گفت چون سیب خشک داخل چایی ریختی نمی خورم.نمیدونم این خانمها چه حس هفتمی دارند که ازفرسنگها اشاره ها رامیگیرندوبومیکشندو...
استثنائا برای بچه ها ساندویچ پنیروگردو درست کردم ،همیشه خانم زحمت این کار را میکشه،خانم داشت آماده میشدبرای رفتن به کلاس قرآن،حافظ13 جزء هست،مربی روخوانی ،حفظ و...منم آماده شدم که برسونمش.نوریه برای رفتن به مدرسه آماده بود همراه ما آمد پایین آپارتمان
از موسسه که برگشتم نوریه هنوز نرفته بود،خسته شده بود گفتم بیاد بالا تاسرویسش بیاد،حسین هم آماده بود وبیخیال(دخترها که می دونید خیلی حساس و وظیفه شناسند،سرساعت هستند سرکلاس و....)بچه هام5شنبه ها هم میرن مدرسه آخه معلماشون میگن بعداز2روزتعطیلی جم کردن حواس آنها کار حضرت فیله(اینوحضرت خودم گفتم) سرویس نوریه اومد،نوریه رفت اما حسین هرچی منتظر موند سرویسش نیومد منم شماراشونداشتم که بزنگم بهرحال پیشم موند.رفتم سر نوشتن روزنگار،اونم رفت اول سر شطرنج وبا دشمن فرضی بازی میکرد یعنی هم مهره خودشو حرکت میداد وهم مهره مقابل بعدهم رفت سرتلویزیون...
اوه چقدر نوشتم در ذهنم بود که مختصر بنویسمو برم سر روزنگار اولم درباره ارزشیابی توصیفی،اون بمونه دفعه بعد
برم باحسین صحبت کنم چندتاتمرین سنگین و دوشوار ریاضی حل کنیم (هر چند بقول بزرگان ما دوشواری نداریم اینجا که!)....
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3